.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۲۲→
باصدای کم جون وآرومی گفت:دارن تورو ازم می گیرن!...اگه تورو ازدست بدم...اگه ازم بگیرنت...اگه...
وسکوت کرد...کلافه تراز قبل بادست آزادش شقیقه هاش ومالید.دستش واز زیر حصار دستام بیرون کشیدودست راستم ومحکم گرفت.نگاهش به روبروش بود ونگاهم نمی کرد...قدم برداشت وحرکت کرد.منم دوباره شروع کردم به حرکت کردن.گرم ومحکم دستم وتو دستش فشار می داد.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...سکوت سنگینی بینمون شکل گرفته بود... حالش خراب بود...آشفتگی وسردرگمی تو رفتارش موج میزد.دیدن ارسلان تو اون حال خراب داغونم می کرد...حاضر بودم تمام غم وغصه دنیارو تنهایی به دوش بکشم ولی ارسلان ناراحت نباشه...
به حرفاش فکرکردم...به اشکی که حس کردم توچشماش جمع شده!...به اینکه گفت دارن من وازش میگیرن...اینکه داره ازدستم میده!...اگه حس می کنه داره ازدستم میده پس چرا حرف نمیزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟!چرا سکوت کرده؟...نکنه این سردرگمی وآشفتگی که داره به خاطر شک وتردیدش برای حرف زدن یانزدنه؟یعنی میشه؟!...خدایا میشه به حرف بیاد؟!
با صدای زنگ گوشی ارسلان از فکربیرون اومدم!...تعجب کرده بودم...این وقت شب کی به ارسلان زنگ زده؟
ارسلان برای لحظه کوتاهی متوقف شد و گوشیش واز جیبش بیرون آورد.دوباره به قدم زدن ادامه داد ودستش ومحکم تراز قبل دور دستم حلقه کرده بود...دکمه سبزو فشار داد وبا لحن کلافه وبی رمقی جواب داد:
- سلام...خوبم...شماخوبین؟...نه بیدار بودم...نه بابا این چه حرفیه؟درسته اینجا نصف شبه ولی من که خواب نبودم!...مرسی همه خوبن...ممنون...جانم؟
ساکت شد وبه حرفای طرفی که پشت خط بود گوش داد...من اما هیچ صدایی نمی شنیدم!
همون طور درسکوت به حرفای طرف گوش می دادکه یهو،با ناباوری داد زد:
-چــــی؟
با دادی که زد،متوقف شد...منم به تبعیت از اون از حرکت وایسادم.همچین گفت چی که یه آن فکرکردم خدایی نکرده کسی مرده!نگران ومضطرب خیره شده بودم بهش تابفهمم با کی داره حرف میزنه...خیلی تلاش کردم ولی صدای کسی که اون طرف خط بود،اونقدر ضعیف بودکه چیزی شنیده نمی شد!
ارسلان با لحنی که بدجور نگران کننده بود،ادامه داد:
- چرا؟...دارن برمی گردن؟...آخه واسه چی؟...حالا کی برمی گردن؟...نمیشه نره؟...آخه...
به من من افتاده بود...
- نه.چیزه...یعنی...من نگران خونواده اشم!...اگه بخوان برگردن با این اوضاع کساد بازارملک واملاک که خونه پیدا نمی کنن.خب برای چی توهمین خونه شما نمی مونن؟...کوچیکه؟!نه بابا نیست...اصلا می خواین واحدی که خودم توش نشستمم میدم بهشون باهم زندگی کنن...خودم چی میشم؟...خب خودمم میرم با اونا زندگی می کنم دیگه!...
این بار برعکس دفعه های قبل،صدای مبهم وآروم طرف پشت خطر به گوشم خورد:
- چی؟...توبری با اونازندگی کنی؟...
ویه سری حرف دیگه زد که اونقدر مبهم وگنگ بود،من چیزی ازشون سر درنیاوردم.
ارسلان با لحن ناراحت وغمگینی جواب داد:
- نه.ببخشید...حالا من یه چی گفتم!...نه بابا...باشه...حواسم هست...چشم...میگم...سلام برسونید. خداحافظ.
و قطع کرد...
نگران وآشفته پرسیدم:چی شده ارسلان؟...کسی که طوریش نشده؟...اصلا باکی داشتی حرف میزدی؟!
با این حرفم،به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...نفس صداداری کشید...یه نفس عمیق وسنگین!...زیرلب نالید:
- بدبخت شدم دیانا...بدبخت شدم!
وکلافه وبی حوصله نگاهش وازم گرفت وچند قدم فاصله گرفت...به سمت نیمکتی رفت که درست روبروی ما بود...به نیمکت که رسید،روش ولو شد وبه سمت جلو خم شد...آرنجش وگذاشت روی زانوهاش وسرش وتیکه دادبه دستش وکلافه چنگی به موهاش زد...
باقدم های سست وبی جون به سمتش رفتم...درست کنارش نشستم وخیره شدم بهش.بدجور کلافه بود...بی حوصلگی وکلافه بودن ارسلان از یه طرف وحرفایی که با گوشش زد از طرف دیگه نگرانم کرده بودن...
حرفش توی گوشم می پیچید:
- بدبخت شدم دیانا...بدبخت شدم!
وسکوت کرد...کلافه تراز قبل بادست آزادش شقیقه هاش ومالید.دستش واز زیر حصار دستام بیرون کشیدودست راستم ومحکم گرفت.نگاهش به روبروش بود ونگاهم نمی کرد...قدم برداشت وحرکت کرد.منم دوباره شروع کردم به حرکت کردن.گرم ومحکم دستم وتو دستش فشار می داد.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...سکوت سنگینی بینمون شکل گرفته بود... حالش خراب بود...آشفتگی وسردرگمی تو رفتارش موج میزد.دیدن ارسلان تو اون حال خراب داغونم می کرد...حاضر بودم تمام غم وغصه دنیارو تنهایی به دوش بکشم ولی ارسلان ناراحت نباشه...
به حرفاش فکرکردم...به اشکی که حس کردم توچشماش جمع شده!...به اینکه گفت دارن من وازش میگیرن...اینکه داره ازدستم میده!...اگه حس می کنه داره ازدستم میده پس چرا حرف نمیزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟!چرا سکوت کرده؟...نکنه این سردرگمی وآشفتگی که داره به خاطر شک وتردیدش برای حرف زدن یانزدنه؟یعنی میشه؟!...خدایا میشه به حرف بیاد؟!
با صدای زنگ گوشی ارسلان از فکربیرون اومدم!...تعجب کرده بودم...این وقت شب کی به ارسلان زنگ زده؟
ارسلان برای لحظه کوتاهی متوقف شد و گوشیش واز جیبش بیرون آورد.دوباره به قدم زدن ادامه داد ودستش ومحکم تراز قبل دور دستم حلقه کرده بود...دکمه سبزو فشار داد وبا لحن کلافه وبی رمقی جواب داد:
- سلام...خوبم...شماخوبین؟...نه بیدار بودم...نه بابا این چه حرفیه؟درسته اینجا نصف شبه ولی من که خواب نبودم!...مرسی همه خوبن...ممنون...جانم؟
ساکت شد وبه حرفای طرفی که پشت خط بود گوش داد...من اما هیچ صدایی نمی شنیدم!
همون طور درسکوت به حرفای طرف گوش می دادکه یهو،با ناباوری داد زد:
-چــــی؟
با دادی که زد،متوقف شد...منم به تبعیت از اون از حرکت وایسادم.همچین گفت چی که یه آن فکرکردم خدایی نکرده کسی مرده!نگران ومضطرب خیره شده بودم بهش تابفهمم با کی داره حرف میزنه...خیلی تلاش کردم ولی صدای کسی که اون طرف خط بود،اونقدر ضعیف بودکه چیزی شنیده نمی شد!
ارسلان با لحنی که بدجور نگران کننده بود،ادامه داد:
- چرا؟...دارن برمی گردن؟...آخه واسه چی؟...حالا کی برمی گردن؟...نمیشه نره؟...آخه...
به من من افتاده بود...
- نه.چیزه...یعنی...من نگران خونواده اشم!...اگه بخوان برگردن با این اوضاع کساد بازارملک واملاک که خونه پیدا نمی کنن.خب برای چی توهمین خونه شما نمی مونن؟...کوچیکه؟!نه بابا نیست...اصلا می خواین واحدی که خودم توش نشستمم میدم بهشون باهم زندگی کنن...خودم چی میشم؟...خب خودمم میرم با اونا زندگی می کنم دیگه!...
این بار برعکس دفعه های قبل،صدای مبهم وآروم طرف پشت خطر به گوشم خورد:
- چی؟...توبری با اونازندگی کنی؟...
ویه سری حرف دیگه زد که اونقدر مبهم وگنگ بود،من چیزی ازشون سر درنیاوردم.
ارسلان با لحن ناراحت وغمگینی جواب داد:
- نه.ببخشید...حالا من یه چی گفتم!...نه بابا...باشه...حواسم هست...چشم...میگم...سلام برسونید. خداحافظ.
و قطع کرد...
نگران وآشفته پرسیدم:چی شده ارسلان؟...کسی که طوریش نشده؟...اصلا باکی داشتی حرف میزدی؟!
با این حرفم،به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...نفس صداداری کشید...یه نفس عمیق وسنگین!...زیرلب نالید:
- بدبخت شدم دیانا...بدبخت شدم!
وکلافه وبی حوصله نگاهش وازم گرفت وچند قدم فاصله گرفت...به سمت نیمکتی رفت که درست روبروی ما بود...به نیمکت که رسید،روش ولو شد وبه سمت جلو خم شد...آرنجش وگذاشت روی زانوهاش وسرش وتیکه دادبه دستش وکلافه چنگی به موهاش زد...
باقدم های سست وبی جون به سمتش رفتم...درست کنارش نشستم وخیره شدم بهش.بدجور کلافه بود...بی حوصلگی وکلافه بودن ارسلان از یه طرف وحرفایی که با گوشش زد از طرف دیگه نگرانم کرده بودن...
حرفش توی گوشم می پیچید:
- بدبخت شدم دیانا...بدبخت شدم!
۱۲.۴k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.